تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست
یک جهان امید در خاکستر سودا نشست
داغ سودای تو دود انگیخت از بنیاد دل
گرد برمی خیزد از جایی که نقش پا نشست
حیرت ما دستگاه انتظار عالمی ست
هرکه شد خاک سر راهت به چشم ما نشست
حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز
آب این گوهرز شوخی بر رخ دریا نشست
پرگران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس
نقش سنگی کردگل تمثال ما هرجا نشست
فیض عزلت عالمی را در بغل می پرورد
مردمک در سایهٔ مژگان فلک پیما نشست
سربلندی خواهی از وضع ادب غافل مباش
نشئه برمی خیزد از جوشی که در صهبا نشست
پیرگردیدی دگر با دل گرانجانی مکن
پنبه ات تا چند خواهد بر سر مینانشست
در دل ما چون شرارکاغذ آتش زده
داغ هم یک لحظه نتوانست بی پروا نشست
یک جهان موهومی از آثار ما پر می زند
ای فنا مشتاق باید در خیال ما نشست
حسرت دل را زمینگیری نمی گردد علاج
ناله در سیر است بیدل کوه اگر ازپانشست